نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - شهید محمد میزاخانی
پلک هايم سنگين شده بود که صداي همسرم توي گوش هايم پيچيد: «آقاناصر، پا شو، عزيز منتظر است، الآن مهمان هاي محمد مي رسند.» اسم عزيز و محمد که آمد، بلافاصله از جا بلند شدم، آبي به سر و صورتم زدم و آماده شدم تا همراه با بچه ها، سراغ عزيز و آقاجان برويم.
کد خبر: ۳۹۶۳۳۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۰۲